شعر |
|||
جمعه 8 ارديبهشت 1396برچسب:, :: 16:39 :: نويسنده : علي
.....من مسلمانم. جمعه 11 بهمن 1392برچسب:, :: 12:31 :: نويسنده : علي
یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن. کلاغه سفارش چایی میده. چایی رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه به مهموندار!
مهموندار میگه: چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه: دلم خواست، پررو بازیه دیگه پررو بازی!
چند دقیقه میگذره... باز کلاغه سفارش نوشیدنی میده، باز یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار.
مهموندار میگه: چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه: دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی!
بعد از چند دقیقه کلاغه چرتش میگیره، خرسه که اینو میبینه به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه ...
مهموندارو صدا میکنه میگه یه قهوه براش بیارن. قهوه رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار!
مهموندار میگه: چرا این کارو کردی؟
خرسه میگه: دلم خواست! پررو بازیه دیگه پررو بازی!
اینو که میگه یهو همه مهموندارا میریزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپیما میبرن که بندازنش بیرون. خرسه که اینو میبینه شروع به داد و فریاد میکنه.
کلاغه که بیدار شده بوده بهش میگه: آخه خرس گنده تو که بال نداری مگه مجبوری پررو بازی دربیاری!!!!!!!!
نکته مدیریتی: قبل از تقلید از دیگران منابع خود را به دقت ارزیابی کنید!
جمعه 11 بهمن 1392برچسب:, :: 12:28 :: نويسنده : علي
داستان رئیس جوان قبیله
مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید میپرسند:
آیا زمستان سختی در پیش است؟
رییس جوان قبیله که هیچ تجربهای در این زمینه نداشت، جواب میده برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید
بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟
پاسخ: اینطور به نظر میاد
پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند
و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه:
شما نظر قبلیتون رو تایید می کنید؟ پاسخ: صد در صد
رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند.
بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!
رییس: از کجا می دونید؟
پاسخ: چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!
خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم.
جمعه 11 بهمن 1392برچسب:, :: 12:26 :: نويسنده : علي
دروغگوی حرفه ای
افسر راهنمائی یه آقایی رو به علت سرعت غیرمجاز نگه می داره.
افسر-می شه گواهینامه تون رو ببینم؟
راننده-گواهینامه ندارم .بعد از پنجمین تخلفم باطلش کردن.
افسر-میشه کارت ماشینتون رو ببینم؟
-این ماشین من نیست ! من این ماشینو دزدیده ام !!!
-این ماشین دزدیه؟
- آره همینطوره ولی بذار یه کم فکر کنم !فکر کنم وقتی داشتم تفنگم رو می زاشتم تو داشبورد کارت ماشین صاحبش رو دیدم!
-یعنی تو داشبورد یه تفنگ هست؟
- بله .همون تفنگی که باهاش خانم صاحب ماشین رو کشتم و بعدش هم جنازه اش رو گذاشتم تو صندوق عقب .
--یه جسد تو صندوق عقب ماشینه ؟
بله قربان همینطوره!!!
با شنیدن این حرف افسر سریعا با مافوقش (سروان )تماس می گیره.طولی نمی کشه که ماشینهای پلیس ماشین مرد رو محاصره می کنن و سروان برای حل این قضیه پیچیده به پیش مرد می آد.
سروان:-ببخشید آقا میشه گواهینامه تون رو ببینم ؟
مرد:- بله بفرمائید !!
گواهینامه مرد کاملا صحیح بود!
سروان:-این ماشین مال کیه؟
مرد:-مال خودمه جناب سروان .اینم کارتش !
اوراق ماشین درست بود و ماشین مال خود مرد بود!
- میشه خیلی آروم داشبورد رو باز کنی تا ببینم تفنگی تو اون هست یا نه؟
- البته جناب سروان ولی مطمئن باشین که تفنگی اون تو نیست !!
واقعا هم هیچ تفنگی اون تو نبود !
- میشه صندوق عقب رو بزنین بالا .به من گفتن که یه جسد اون تویه !!
- ایرادی نداره
مرد در صندوق عقب رو باز می کنه و صد البته که جسدی اون تو نیست !!!
سروان:- من که سر در نمی آرم .افسری که جلوی شما رو گرفته به من گفت که شما گواهینامه ندارین،این ماشین رو دزدیدین ،تو داشبوردتون یه تفنگ دارین و یه جسد هم تو صندوق عقبتونه !!!
مرد:- عجب !!! ، شرط می بندم که این دروغگو به شما گفته که من تند هم می رفتم
چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:, :: 5:15 :: نويسنده : علي
دم غروب ، میان حضور خسته اشیا
شنبه 25 خرداد 1392برچسب:, :: 20:17 :: نويسنده : علي
زهر شیرینتو را من زهر شیرین خوانم ای عشق،
تو زهری، زهر گرم سینهسوزی، بسی گفتند: – «دل از عشق برگیر! چه غم دارم که این زهر تبآلود، اگر مرگم به نامردی نگیرد: شنبه 25 خرداد 1392برچسب:, :: 20:4 :: نويسنده : علي
خوش خیال کاغذیدستمال کاغذی به اشک گفت:
اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی!؟ دستمال کاغذی، دلش شکست آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد رفت اگرچه توی سطل آشغال شنبه 25 خرداد 1392برچسب:, :: 19:59 :: نويسنده : علي
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟ تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
مردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود مثل من آواره شو از چاردیواری درآ! خرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن شنبه 25 خرداد 1392برچسب:, :: 19:50 :: نويسنده : علي
سالها رفت و هنوز یک نفر نیست بپرسد از من که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟ صبح تا نیمه ی شب منتظری همه جا می نگری گاه با ماه سخن می گویی گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی راستی گمشده ات کیست؟ کجاست؟ صدفی در دریا است؟ نوری از روزنه فرداهاست یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟! دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:, :: 13:53 :: نويسنده : علي
پیت پیت ... چراغ را به حق نالم ز هجر دوست زارا سحرگاهان چو بر گلبن هزارا گذار آرد مه من گاهگاه از اشتباه اینجا فدای اشتباهی کآرد او را گاهگاه اینجا دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:, :: 13:22 :: نويسنده : علي
ای دل عبث مخور غم دنیا را فکرت مکن نیامده فردا را ادامه مطلب ... دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:, :: 11:3 :: نويسنده : علي
سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:, :: 10:55 :: نويسنده : علي
باد نوروز وزیده است به کوه و صحرا جامه عید بپوشند، چه شاه و چه گدا دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:, :: 10:42 :: نويسنده : علي
من ندانم با که گویم شرح درد قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟
هر که با من همره و پیمانه شد عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
قصه ام عشاق را دلخون کند عاقبت ، خواننده را مجنون کند
ادامه مطلب ... صفحه قبل 1 صفحه بعد آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
|||
|